۲۰ آذر
امروز با راکت بد مینتون آمد و خواست بازی کنیم اما من خسته بودم. کسل بودم و می خواستم صحبت کنم. گفتم بازی؟ فهمید حوصله ندارم نشست و گفت خب نه… اگه حال نداری نه. صحبت کنیم می خوای بگم چی شد؟ یکی از معلمامون سرما خورد نیومد که ما هم بیکار شدیم رفتیم سالن ورزشی بعد بالانس تمرین کردم با بچه ها که یکی از بچه ها بدنش آمادگی نداشت فردا اومده بود میگفت نمیدونم چرا انقدر کمرم درد میکنه. بعد براش توضیح دادم که گفت خانوم دکتری واسه خودت، منم خیلی ذوق کردم. دوست دارم نقاش باشم ها ولی نمیدونم چه سریه که خانوم دکتر بودن یه غرور دیگه ای به آدم میده. از اعتراف صریح و بی پرده اش خنده ام گرفت. بعد مرا به حرف کشید. از همکارانم چغلی کردم. با دقت و حوصله گوش میداد. گاهی نصیحتی هم میکرد اما گوش دادنش کافی بود که ناراحتی ام کم شود. در مورد ترانه با خوش بینی مطلق صحبت می کرد، با او موافق نبودم، این قدر که آلاله فکر می کند ترانه آرام نیست، فقط نمی دانم چرا با من اینقدر آرام است. زندگی یکنواخت و ارامی داریم، بدون سرگرمی بخصوص. بدون صحبت. وقتی نوجوان بودم به عنوان یک عضو همیشه نادیده گرفته شده در فامیل و دوستان بودم.نمی توانستم این ها را به آلاله بگویم. این ها جزء خصوصی ترین رازهایم هست. حس حقارتی را که از نادیده گرفته شدن داشتم هنوز هم به دوش می کشم. هنوز هم به یاد دارم، هرگز هوش آنچنانی هم نداشتم، استعداد هنری، خلاقیت و هیچ چیز شایان توجهی نداشتم، تنها وجود منفعلم برای همه شناخته شده بود. ترانه خیلی پر سر و صدا نبود، مادرم دنبال دختری می گشت برایم که خانواده دار و خانم باشد، و به قول خودش زبان دراز نباشد، حتی ترانه هم که اصلا زبان دراز نیست از مادرم دل خوشی ندارد. همیشه آخر این فکر هایم به این نتیجه می رسم که مادرم زبان دراز است. چه عبارت غریبی. اولین بار است که این را نوشتم، و انگار جسم پیدا کرده و روبرویم نشسته، یک مادر زبان دراز!!! خب بی ادبانه هست اما من هستم و دفترم. چه اشکال دارد؟
۲۶ آذر
امروز دفتر را از اول خواندم. اوایل خیلی به این فکر میکردم که به ترانه خیانتی نکنم اما … حالا خودم را به این راضی میکنم که وقت های اضافه که ترانه در آن حضور ندارد یا به آن احتیاجی ندارد را به آلاله اختصاص می دهم. تازگی ها هم به این رسیده ام که نمیتوانم از نظر روحی به همسرم وفادار باشم اما در وقت و پول و جسم تماما وفادار خواهم بود. چرا که قبل از پیدا شدن آلاله هم به زنی در رویاهایم فکر می کردم که گوش میدهد. صحبت میکند و با من همراه است. اما تلاشم را میکنم که ترانه را به خاطر چیزهایی که تعیین کننده نیست آزار ندهم. علاوه بر این من قصد ندارم به آلاله آسیبی وارد شود. یا این که با او ازدواج کنم که در این صورت ترانه آسیب می بیند و دیگر از حد وفاداری خارج میشوم. نمیخواهم رابطه ای غیر عرفی هم داشته باشم چرا که … خب هرچه باشد با مذهب و دین خو گرفته ام، شاید خیلی مراعات نمیکنم که آن هم اشکال دارد اما نباید پا را از بعضی حدود فراتر گذاشت. امروز بعد از حدود سه ساعت فکر به این نتیجه رسیدم که به آلاله علاقه دارم. آن هم خیلی زیاد. و به این فکر هستم که آیا به او بگویم یا نه. به خطرات و آسیب ها فکر میکنم. به آلاله، خودم، ترانه. گاهی رفتار های ترانه را با آلاله مقایسه می کنم، اینکه اگر الآن او بجای ترانه بود چه می کرد؟ چه حرفی می زد؟ چه واکنشی داشت؟ و… خجالت می کشم که بنویسم، اما… گاهی فکر می کنم که اگر او بود چه می پوشید، موهایش را چطور می بست، و چتری های پیشانیش را دوست دارم.
۲۷ آذر
من واقعا عاشق هستم؟یعنی واقعا بهزاد، مرد سر به زیر، خانواده دوست، مرد کاری، عاشق شده؟ آن هم نه عاشق همسرش، عاشق دختر بچه ای دبیرستانی، فکر کنم باید همین جا به این تردید پاسخ بدهم، با نوشتم عبارت دختربچه دبیرستانی حالی به حالی شدم، انگار نوشتن عنوانش هم مرا سر کیف می آورد. حالم را خوش میکند.
عاشق شده اما و حس پشیمانی نمی کنم. دلم اسیر شده و حالا نفس هایم انگار طور دیگری می آید و می رود. داغ تر، مهربان تر، لطیف تر. حالا چرا این همه تردید و فکر راجع به اینکه عاشق شدم یا نه؟ همه چیز از سرچ کردن شروع شد،امروز در اینترنت به دنبال عشق و … می گشتم که حدیثی از پیغمبر (ص)دیدم : عاشقی که عشق خود را بپوشاند و تا هنگام مرگ پاکدامنی ورزد شهید است. خیلی به این حدیث فکر کردم. جواب ابهام های دیروز را گرفتم. این عشق رو بیان نمیکنم! مسلما خیلی سخت خواهد بود، در ذهنم مدت زیادی هست که به او فکر می کنم، در ذهنم ابراز علاقه می کنم، انواع واکنش های ممکن را بررسی می کنم، خوشحال میشود؟ ناراحت می شود؟ شاید یک سیلی نثار صورتم کند، حرف ترانه را پیش می کشد؟ اما این افکار را زیاد ادامه نمی دهم. چرا که به پاسخ رسیده ام. سخت است اما اراده می کنم.
۳۰ آذر
آلاله را دیدم.چقدر سخت بود که در تمام طول صحبت کاری نکنم و حرفی نزنم که دلم را سفره کند و راز را بر ملا کند. می خواستم به او بفهمانم که زندگی ما از هم جداست و باید به این دیدار ها که خالی از اشکال هم نیست خاتمه بدهیم اما خنده اش، بازی و شیطنتش، از خود راضی بودنش، تعریف کردنش از من، اراده را از دل سست ایمان من سلب کرد. چند بار کلمه ی دوستت دارم تا نوک زبانم آمد اما … بیرون نیامد.
کشف کرده ام که خیلی بی اراده هستم. این را پای تلفن به یکی از دوستان قدیمی ام گفتم.که البته با تلاش بسیار این موضوع بی ربط به بحث را به تفکر راجع به اراده مر بوط کردم که از حال پریشان من چیزی دستگیرش نشود، از آنجا که اصلا به من عاشقی نمی آید دوستم زیاد پاپی دلایل این حرف نشد اما خندید آن چنان که گویی جوک برایش گفتم و گفت اگر تو بی اراده ای وای بر ما. گفتم تو خبر نداری.گفت از هر چه خبر نداشته باشم خوب میدانم که وقتی میخواستی کار پیدا کنی با وجود بحران هایی که واقعا بحران بود کار را پیدا کردی. با همه ی بهانه گیری های رئیس شرکت اراده کردی آنجا بمانی، و ماندی، یادت نیست که گفته بودی من اینجا میمانم چون میخواهم بمانم؟ یادت نیست روز های مدرسه،گفته بودی من میخواهم امسال در دانشگاه قبول شوم با این که برادرت همان سال فوت کرده بود وضع روحی بغرنجی داشتی اما خواستی وقبول شدی. اراده را هرچه تعریف کنی باز هم تو با اراده ای. خودت را دست کم نگیر.
مرا به یاد خاطرات انداخته بود. حقیقت داشت که وقتی میخواستم کاری کنم به هر طریقی بود و با هر مشقتی آن را انجام میدادم.این را می گذارم به حساب ویژگی خاص خودم، که چند وقت است عمیقا دنبالش می گردم، ویژگی خاص، عادی بودن مرا غرق کرده، خسته شدم از عادی بودن، از خودم خجالت می کشم که این همه بی هیجانم اما دوستم به نکته خوبی اشاره کرد.
اما عشق چه بلای پر رنجی است که راه گریز نمیدهد و اراده را از من هم سلب میکند. با خود کلنجار رفتم تا دفعه ی بعد تکلیفم را با این دختر فریبا ی وسوسه انگیز روشن کنم.
۸ دی
امروز تولد آلاله بود. از دفعه پیش گفته بود که تولدش امروز است. من هم خیلی فکر کردم که چه برایش بگیرم که سنگین و بدون ابراز عشق باشد. می خواستم ماجرا را با یک هدیه معمولی و با ملایمت خاتمه بدهم. جان را از این درگیری خلاص کنم. کارت پستالی گرفتم که عکس یک گلدان گل رنگارنگ روی آن بود و عبارت تولدت مبارک. داخلش هم نوشتم تولدت مبارک. و یک کتاب کلمات قصار و پند واندرز برایش گرفتم. هدایای عاشقانه مرا به یاد آلاله می انداخت. به یاد حرف های شیطنت آمیزش. با یاد چشمان خوشرنگش. دست های زیبا و هنرمندش. اما من با خود عهد هایی داشتم.
آلاله را طبق قرار در همان پارک دیدم. حالا که دارم این سطور را می نویسم تازه یاد افکار و قول و قرار هایم افتادم. آلاله با نگاهش افسونم کرده بود. یادم رفته بود می خواهم ماجرا تمام شود. تمام فکر و ذکرم را به خود مشغول کرده. چه بسا گاهی ترانه را بجای آلاله در آغوش میگیرم که خدا خودش از سر تقصیراتم بگذرد، این دیگر عین خیانت است. هدیه را دادم و چند بار نزدیک بود ابراز عشق و علاقه کنم اما در دلم با صدای بلند به خودم نهیب زدم، بهزاد بخاطر خدا دست بردار. این را دیگر نگو که آب رفته به جوی باز نمیگردد. دیگر نمیتوانی جمعش کنی. حتی شک آلاله را هم برانگیختم تا جایی که پرسید چیزی میخواهم بگویم؟ که سعی کردم عادی باشم و آنچه را که چند بار تا نوک زبانم آمده بود انکار کردم. آخرش این دهن لعنتی باز شد و گفتم میای فردا بریم کوه؟
بی معطلی قبول کرد! آره به همین راحتی گیر افتادم. حالا چه کنم؟ کوه را از کجایم در آوردم و گفتم؟ خدا به دادم برسد. فردا صبح ببینمش.
۹دی
عجب روزی بود. انقدر خوش گذشت که حتی نمی تونم تو این دفتر جا بدم. ولی باید از یه جایی بنویسم و ثبتش کنم.
همون طور که قرارمون بود صبح زود نزدیک پارک صبر کردم تا آلاله خانوم بیاد. ناگفته نماند که دیروز با اون حرف الکی که از دهانم پرید فهمیدم چه کردم ولی ادامه دادم و برای این که امروز به یاد موندنی و بی نقص باشه ماشین رو بردم کارواش. بله… کارواش. اینم جزء عجایبه کار های منه که ماشین رو ببرم کارواش. برای اولین بار بود که دوست داشتم بجای پراید سفید یه ماشین خاص داشته باشم. ولی … حالا که ندارم. آشغالای روی صندلی ها رو جمع کردم، توی ماشین که تنها میشینم زیاد تمیز نمی کنم، کاغذ، دستمال، خرده های بیسکوییت، هر جاش بود، چند روز پیش هم خرید رفته بودم و طبق معمول خرید ها رو روی صندلی عقب گذاشته بودم و اونجا هم خرده های سبزی و گل سیب زمینی ریخته بود. همه رو گفتم کارواش جارو کنه. تو ماشین کمی اسپری خوشبو کننده زدم که همه چی بهترین باشه. قابل توجه وجدان دردناکم، که برای ترانه ازین کارا نمی کردم!
آلاله خانوم تشریف آوردن. لباسای اسپرت و ورزشی. یه کوچولو بگی نگی آرایش هم کرده بود. تو دلم گفتم: نکن بچه نکن. این دله، تیکه تیکه کردیش. ( با خودم بیشتر به زبان ترانه های کوچه بازاری حرف میزنم اینم از کرامات سرو گوش جنبان جدیدم هست)
توی راه کلی حرف زد. شیطونی کرد. هله هوله خورد. به من هم داد. دوست داشتم به جای چیپس خوردن… دستاش رو…
رسیدیم. توپ انرژی بود. انقدر زیاد که هرکسی تو راه برگشت بود و ما رو میدید و شیطونی های آلاله رو می دید، خستگی هاشو فراموش می کرد و لبخند می زد. خیلی بالا رفتیم. شروع به شعر خوندن کرد. سر و گردنش رو تکون می دادو شعر می خوند. دست منو گرفت و تکون داد، مثل بچه ها که دست همو می گیرن و با هم شعر می خونن. ولی… بچه ها احساسشون فرق داره. شاید اون بچه بود ولی من که بزرگم. خاک بر سر بزرگ بی وفایی مثل من! مسلما اون موقع اصلا به این چیزا فکر نمی کردم ولی حالا که فایده نداره پشیمونی. رفتم خوش گذروندم حالا یادم اومده فکر کنم کارم درسته یا نه!!!
بالای بالا بودیم. خیلی برف بود. روی یه صخره ی بزرگ نشستیم. آلاله شروع به نقاشی کشیدن کرد. اونجا با خودم فکر کردم که منم بگی نگی اهل هنرم که هم زنم و خانوادش هم معشوقم، هنرمندن! کلمه معشوق یه جورایی حالم رو بد می کنه، دوست دارم یه اسم دیگه بذارم روش، مثلا دوست، مثلا… همراه… یا هر اسم مجاز دیگه ای. به این میگن توجیه! فکر کنم همینه، توجیه.
آلاله منظره دره رو خیلی خوب قلم زد( اینو خودش گفت)، گفتم این نقاشی رو بده به من. گفت این هنوز تموم نشده، منم دیگه به روی خودم نیاوردم که نفهمیدم کجاش ایراد داره یا ناقصه! نتیجه می گیریم که یه ذره اهل هنرم. قول داده بهم که وقتی تموم شد، اونو بده به من.
همون جا روی صخره برای دوتامون چایی ریخت. هوا سرد بود و خیلی چایی می چسبید. آلاله از سرما می لرزید. گفتم برگردیم. راه افتادیم. تو راه برگشت که سرازیری هم بود الحمد اله نزدیک بود لیز بخوره. حالا چرا الحمداله؟ واسه این که خدا رو باید در همه حال شکر گفت، مخصوصا وقتی معشوق دست نیافتنیت نزدیکه بخوره زمین و تو مجبوری با جون و دل بغلش کنی که … الآن دارم لبخند می زنم، واقعا هم لبخند داره! چقدر خطا کردم امروز. اندازه ی همه ی عمرم. اگه تو بهشت هم بودم حتما به جهنم تبعید می شدم. این کوچولوی خوشگل، آخرش یه کار حسابی دست دلم می ده.
رفتیم ناهار رو تو رستوران سنگی خوردیم. عالی بود. عالی. وقتی که عصر داشتیم بر می گشتیم آلاله می گفت سرش یه کم درد می کنه.
خیلی خوش گذشت ولی من دیگه کوه نمی رم، چرا؟ چون اونجا همه ی قول و قرار هام یادم می ره. شاید فشار هوا یا … هر دلیلی داشته باشه من دیگه کوه نمی رم.
بیان خاطره نویسیم عوض شد، فکر کنم دیگه خشک و رسمی نیستم. و این خاطره خیلی بد خط از آب در اومد، تمامش رو با عجله و سریع نوشتم، انگار می ترسیدم از ذهنم در بره. حالا هم طبق معمول دفترچه رو مخفی می کنم توی هزار تا پستو. درسته که اولش خطاب به ترانه نوشتم که نخونه اما هیچ تضمینی نیست که واقعا هم نخونه.
۱۷ دی
آلاله آنفلوآنزای سختی گرفته بود. صدایش گرفته بود. حوصله هم نداشت. زیاد ننشست اما به حرف های من گوش داد. مسابقه ی نقاشی دو روز دیگر برگزار میشود. نگران هستم که مبادا کسالت مانع شرکت در مسابقه شود. از همون روز کوه این طوری شد. برایش از صمیم دل دعا میکنم که موفق شود. حس میکنم من هم کسل هستم. هیچ علامتی از بیماری ندارم اما تنها وقتی به او فکر میکنم که حالش خوب نیست …حالم بد می شود.شاید هم نوعی تله پاتی باشد. ترجیح می دهم فکر کنم تله پاتی هست.
حالم به اندازه ی خود او بد شده، یک لحظه هم از جلوی چشمم کنار نمیرود. روزی صد بار به عشق لعنت میفرستم، که چه بلایی به سر من آورده. ترانه نگران حال من است و من نگران حال او و آلاله. چه آتشی در دل من است تنها خدا می داند و بس. یک دل و دو دلبر. در یک سرزمین دو پادشاه نگنجد من چه بدبختم که در سرزمین دلم دو پادشاه حکومت میکنند. از همه بیشتر دلم برای ترانه میسوزد که از همه جا بی خبر است. گاهی خودم را جای او می گذارم. تحمل یک لحظه فکر کردن به این را ندارم. پس نهایت تلاشم را می کنم که … دل کندن که محال است. تلاش می کنم ترانه نفهمد.
۲۲ دی
آلاله به مسابقه رفت اما امیدی به برنده شدن ندارد. حالش بهتر شده. امروز میخواست که به یک رستوران برویم. برای این که وانمود کنم نمیخواهم به حرفش عمل کنم مخالفت کردم او هم اصراری نکرد اما در دلم دوست داشتم با او به رستوران بروم.حتی اگر دوباره درخواست می کرد به رستوران برویم اشتیاق هم نشان میدادم. من از دست او به جهنم که رفته ام رستوران که بهشت است. دائم با دلم در جنگم که مبادا علاقه را در چشمانم بریزد و آلاله را با خبر کند. دارم تلاش می کنم یه راهی برای دل کندن و جبران کارهای کوه بکنم. وقتی کنارم می نشیند حس میکنم تنم داغ میشود و قلبم به شدت میتپد. سخنور خوبی نیستم اما لکنت زبان هم ندارم ولی در مقابل بلبل زبانی های آلاله به لکنت و تته پته می افتم. بهتر بگویم در برابر بلبل کلاغ می شوم. به نظرم زیبا ترین دختر دنیاست. اما چه دلیلی غیر از عشق سبب می شود چهره ای را که اولین بار خیلی معمولی میدیدم حالا زیبا ترین ببینم. بهتر است دست از انکار بکشم. انگار عاشق شده ام. بد بخت شدم. نمیدانم باید چگونه تمامش کنم. امروز هم قبل از دیدنش هزار باید و شاید آوردم که تمام بشود اما وقتی دیدمش کم مانده بود هوار بزنم که دوستش دارم اما به زور و زحمت جلوی این عشق یاغی را گرفتم که پدری از من در آورده که قوم مغول از کسی در نیاورده. سرم درد میکند. در ذهنم آشوب است. بلواست.
۲۷ دی
هوا خیلی سرد بود. برف زیادی باریده بود. خیلی جاها تعطیل شده بود اما اداره باز بود. و از آنجا که من کارمند خوب و نمونه ای هستم به اداره رفتم و تا آخر وقت هم ماندم. چه بسا که اصلا مهم ترین دلیل این است که امروز هم با آلاله قرار داشتم. اما فکر نمیکردم بخواهد بیاید. خیلی هوا سرد بود. او هم که هنوز خوب خوب نشده بود. به پارک رفتم. برف همه جا را پوشانده بود و دائم هم می بارید. چتر بر سر داشتم. راستش خیلی درگیر ظاهر خودم هستم. کفش هایم همیشه واکس خورده است. موهایم همیشه مرتب و حالت داده، لباس هایم با خط اتوی تیز و همیشه خیلی تمیز و معطر است. به همین دلیل کمی به سوسول ها شباهت دارم اما فقط کمی. در پارک کمی قدم زدم که صدای خنده ای شنیدم که روح افزا و جان بخش بود. برگشتم، آلاله پشت سرم بود و به من میخندید. ناخود آگاه خندیدم، از دیدنش، از خندیدنش، از موهای قشنگش که با بی قیدی در معرض نمایش بود. حالش به نظر خوب بود و از این بابت خیلی خوشحال بودم. نمیدانستم به چه می خندد. به خودم نگاهی کردم. اما چیز خنده داری پیدا نکردم. گفت بابا بی خیال، چه چتری هم گرفته. وقتی قدم میزنی چتر و بذار کنار. من هم خنده ام گرفت، گفتم آخه لباسام. خندید و گفت یه ذره خیس میشه، چیه مگه؟ با خود گفتم: تو بگو باید تو برف بخوابی تا دوستت داشته باشم، من میخوابم. چترم را میبستم و به او نگاه میکردم. خم شد که بند کفشش را ببندد. یعنی من این طور فکر کردم اما او گلوله برفی به من پرت کرد من هم… ناپرهیزی کردم و با او برف بازی کردم. حتی به این بهانه چند بار خواستم که… اما کاری نکردم. وصف العیش نصف العیش، با فکرش چند لحظه ای خوش بودم، انجام ندادنش سخت بود اما خودم را کنترل کردم. به قولی سخته ولی ممکنه.اما از هرچه بگذریم خیلی خوش گذشت. فکر کنم باید یه مهر استغفر اله بخرم و دائم تو دفتر خاطراتم بزنم بلکه از این راه توبه کنم. یا کلا بی خیال توبه بشم! دومی راحت تره.
الآن که دارم این ها را می نویسم، جوشانده ای که ترانه برایم درست کرده روبرویم است. کمی سرم درد میکند، آبریزش بینی دارم، ریه هایم هم درد میکند، ناگفته نماند که وجدانم هم درد میکند. ترانه تا فهمید که من سرما خوردم بدون جست و جوی علت و سین جیم کردن و آزار دادن من، برایم سوپ و جوشانده آماده کرد و بخور در دستگاه ریخت. الآن هم زیر نور چراغ مطالعه نشستم که بیدارش نکنم. با آرامش خوابیده. آیا اگر بداند دلم گاهی شیطنت میکند باز هم آرامش خواهد داشت؟ از خدا میخواهم که هرگز آرامش را از او نگیرد. نمیخواهم به خاطر ماجرا جویی های من زندگی را تلخ و سیاه ببیند. از طرفی من عهد بستم که به آلاله ابراز عشق نکنم. ترانه را دوست دارم. زیاد. اما عاشق نه… چه بسا دوست داشتن برتر از عشق است. ولی هر دو احساس هایی مقدس و زیبا و انرژی بخش هستند. دوست داشتن جنبه ی آرامش بیشتری دارد و عشق هیجان بیشتر.
اما کاش از سرم بیفتد. که عشق خانمان بر انداز است. آن هم برای من که مجرد نیستم و همسر خوبی هم دارم. آخر نمیدانم دردم چه بود که به عشق دچار شدم. گاهی فکر میکنم از درون آلاله شیطانی بیرون خواهد آمد که زندگی ام را تباه کند اما باز خنده هایش و آن موهای چتری اش چهره ی شیطان را از ذهنم میبرد.
فکر کنم حالم خیلی بد شده، با وصف عیش امروز شروع کردم و حالا پشیمان شدم، عشق برتره. آخرین نتیجه گیری امشب این بود، عشق برتره، شاید هم حالا که تب دارم عشق برتره.
۲بهمن.
نتایج مسابقات آلاله آمد و آلاله نفر اول شد. خیلی هیجان زده بود. دستم را میکشید و میگفت بیا امروز مهمون من بریم رستوران. یه رستوران دیدم که خیلی دوست دارم برم. بابام که وقت نداره بیاد. مامانم که از این قرتی بازیا خوشش نمیاد، تنهایی هم که نمیشه، بیا دیگه.
سعی میکردم دستم را از دست لطیف و گرمش در بیاورم که داشت تأثیرات انکار ناپذیری در روانم میگذاشت، گفتم باشه بریم. با هم به رستوران رفتیم.خیلی دور نبود. رستوران شیک و صمیمی بود. با عشق به غذا نگاه میکرد. حس میکردم واقعا در پیاله عکس رخ یار دیده. بعد از این که نگاه های عاشقانه نصیب سبزی ها و تزئینات و گوشت های بیجان سرخ شده و سایر محتویات ظرف کرد با علاقه و لذت تمام غذا میخورد. کمی آن را مزمزه می کرد و آرام و با طمأنینه میجوید. چشمانش را می بست و لبخند نمکینی روی لب می آورد و به معنای واقعی با عشق می خورد.کمی که خورد شروع به خندیدن کرد. گفت چرا منو این طوری نگاه میکنی؟ به خودم آدم و دیدم به جای خوردن همان غذا که روبروی من هم بود با حسرت به غذا خوردن او نگاه میکنم. دهانم آب افتاده بود. طوری نگاه میکردم انگار شخصی در آنسوی شیشه غذا می خورد و دست من گرسنه به آن غذا نمیرسد. به حالات خودم خندیدم.گفتم :«آلاله خیلی باعشق غذا میخوری!» با ذوق گفت: آره خب… باید این طوری بخوریم دیگه، هم یه تشکریه از خدا هم من از بچگی یاد گرفتم این طوری بخورم. مامانم آشپزیش محشره، بابام هم همیشه غذا رو این طوری میخوره که ازش لذت ببره. منم یاد گرفتم دیگه. اصلا بچه که بودم دوره میذاشتن واسم که غذا خوردن رو یادم بدن. بابام خیلی رو این چیزا حساسه، میگه خانوم خونه، بیخود وقت تلف نمیکنه که بی توجه به تزئینات و طعم و عطر غذا همین طوری اونو نصفه جویده قورت بدیم. ما انسانیم و غذای پخته میخوریم و برای غذا خوردن آداب داریم، سنت داریم، سفارشات دینی بسیار داریم. البته بابام بیشتر ازاینکه دینی باشه شکمو هست، واسه همین این بخشای دین رو خیلی دوست داره. و خودش بعد از گفتن این جمله از خنده ریسه می رفت.
توی کوه هم همین طوری غذا خورده بود اما من تو هپروت بودم حواسم به این چیزا نبود.اتفاقات اون روز از سرم زیاد بود.
شب سعی میکردم تا حدی مثل آلاله غذا بخورم نه از روی تقلید و علاقه به خود آلاله تنها بخاطر این که خوشم آمده بود که با لذت بخورم. یعنی … انگار میخواستم یاد بگیرم. ترانه خیلی خوشحال شد. و گفت: خوشمزه هست، خیلی قشنگ میخوری ها؟تازه یاد گرفتی؟
گفتم آره، آشپزیت که خیلی خوبه، برای تشکر هم باید خوب خورد که نشون بدم ممنونم. ترانه چند لحظه به فکر رفت. و بعد لبخند زد. این حرکت او را خیلی متأثر کرده بود و رویم را بوسید و گفت خیلی خوشحال شدم. هیچ وقت از آشپزی کردن انقدر راضی نبودم.اینم مدیون آلاله شدم.
۷ بهمن.
یه تشکر حسابی به آلاله بدهکارم. حقیقت اینه که ترانه توی آشپزی بیحوصله بود. معمولا از سر تکلیفی که برای خودش توی خونه می دونست آشپزی میکرد و توجه نمیکرد که حالا غذا قشنگ باشه یا نه. خیلی خوشمزه باشه یا نه. آشپزیش بد نبود ولی … تعریف آنچنانی هم نداشت. اما… توی این چند روز حتی برای صبحونه هم غذا تدارک میدید. حس میکنم هیجان جدید تو زندگی ایجاد شده. غذا های جدید از کتاب آشپزی پیدا میکنه و درست میکنه. برای غذا وقت میذاره و حتی اونو خیلی تزئین میکنه. انگار داره استعداد هاش تو آشپزی بروز میکنه. من هم همون طور باذوق میخورم. دیگه دارم عادت میکنم که غذا رو با میل و زیبا بخورم. این رو مدیون آلاله ام. یه چیز جالب هم اینه که تازه یاد گرفتیم وقت غذا شیطونی هم بکنیم. بیشتر از غذا کیف میده!
فکر میکنم اگه ترانه دوست نداره با من درباره کارهام صحبت کنه بخاطر بد صحبت کردنمه. فردا که آلاله رو میبینم درباره این هم می پرسم. الآن این یه ذره بچه شده منبع پاسخگویی به سؤالات من!
۸بهمن
امروز آلاله رو دیدم، اصلا یادم رفت ازش بپرسم بد صحبت میکنم یا نه اما جواب معلومه، اون میگه ترانه دوست نداره صحبت کنه زور که نیست. آدم آرومیه. به هر حال…
آلاله امروز ناراحت بود، ناراحتیش غمگینم کرد. یکی از همسایه هاشون به رحمت خدا رفته بود که آلاله دوستش داشته. واسه همین خیلی متأثر شده بود . حتی گریه هم کرد. خیلی دلم سوخت. نمیخواستم جلوی من گریه کنه. خیلی بده که یه دختر اونم از نوع همیشه شاد، گریه بکنه. بهش خیلی دلداری دادم اما اثر زیادی نداشت. میگفت تو خونه نمیتونه گریه کنه چون باباش میگه مهم نیست و نمیخواد الکی خودتو ناراحت کنی و وقتی نمیدونه باید با دخترش چکار کنه باهاش دعوا میکنه که گریه نکن. اما اون همسایه شونو خیلی دوست داشت. میگفت یه پیرزن مهربونی بود. آلاله هم باهاش خیلی صمیمی شده بود. حسرت میخورد که دیر باهاش آشنا شده، تازه یک ماه بود که با هم دوست شده بودن. پیرزن تنها بود. بچه هاش همه راه های دور بودن و کمتر به مادرشون سر میزدن. خیلی وقتا واسه آلاله درد و دل میکرد. میگفت امیدش به دیدن آلاله هست. یه جورایی مثل مادر بزرگ آلاله شده بود. اونم یه مادر بزرگ صمیمی . آلاله خیلی غریبانه ومحزون گریه میکردو میگفت براش هدیه خریده بود و میخواست غافلگیرش کنه که طرف مرد. خیلی وقت بود پیشش نرفته بود. نقاشی پیرزن رو کشیده بود و توی کلاسورش بود که نشونم داد. چهره ی مهربونی داشت. نزدیک بود با گریه هاش منو هم به گریه بندازه. یکی از پلیس های گشت هم از کنارمون رد شد و فکر کرد اذیتش کردم که گریه میکنه. بهش توضیح دادم که مادربزرگش فوت کرده. نقاشی رو که تو دستش دید گفت خدا بیامرزه و چیز دیگه ای نگفت. گریه هاش خیلی حالم رو گرفت. حالم به شدت گرفته شد. واسه این که آلاله رو از اون حال در بیارم گفتم می خوای قدم بزنیم؟ بلند شد و قدم زدیم. دوباره گریه اش شدت گرفت. او را در آغوش گرفتم اما نه با قصد و منظور کامجویی، بلکه برای دلداری دادن. گریه می کردو می لرزید. این گریه ها از توان من خارج بود. واقعا چرا آخه اینا گریه می کنن؟ دل آدم خیلی میسوزه. اونم آلاله که همیشه خندان بوده، یهو این طوری؟؟؟
ترانه می پرسید برای چی انقدر گرفته ام گفتم مادر بزگ دوستم فوت کرده دوستم خیلی ناراحته و روم تأثیر گذاشته. گفت کدوم دوستت؟ انگار شوک بهم وصل کردن، حس کردم که دستام یخ بست، راه نفسم تنگ شد، داشت سرفه م می گرفت، چند بار پشت سر هم پلک زدم، غیر ارادی و تند نفس میکشیدم، گفتم یکی از دوستای دبیرستانم، البته خیلی نمی دیدمش، ولی امروز تو اداره کارش افتاده بود اونم خیلی ناراحت بود، مادر بزرگش رو دیده بودم، مهربون بود. اما زیاد مهم نیست، سعی کردم وانمود کنم خیلی هم مهم نیست. ترانه گفت: مطمئنی مهم نیست؟ گفتم آره، چطور؟ گفت آخه از وقتی که اومدی بیش از حد بی حوصله ای. گفتم، همین الآن به فکرش افتادم، زیاد هم مهم نیستَ، قبلش همین جوری بیحال بودم، گاهی پیش میاد دیگه، لبخند بیخیالی زد و گفت فکر کردم اخراجت کردن، کشتی هات غرق شده، ورشکسته شدی، فقط بیحالی. قبلش یه خبر بده.
اینقدر که فکر می کردم وحشتناک نبود، با یه دروغ سر هم اومد، مصلحتی بود، خب اگه راست میگفتم… نه… اگه هم نداره، راست نمی گفتم. باید جلو دهنم رو بگیرم و همچنین یکم کنترل بیشتری رو رفتارم داشته باشم.
۱۵بهمن
با آلاله قرار داشتم که نیومد. فکر کنم هنوز حالش بده.
۲۰بهمن.
امروز بعد مدت ها آلاله رو دیدم. هرروز از پارک رد میشدم که شاید ببینمش آخه ۱۵ ام که نیومده بود تا دفعه بعد رو مشخص کنیم. حالش از دفعه پیش بهتر بود. یعنی خیلی بهتر شده بود. می گفت رفته بود شمال که حال و هوا عوض کنه برای همین هم دفعه قبل نیومد.
از شمال رفتنش تعریف کرد. از راه و خرید و خوش گذرونی هاش. نقاشی هاش توی شمال رو نشونم داد. خیلی خوشحال بودم که بازم میخنده. جالب اینجاست که انگار پیرزن همسایه هم اونو خیلی دوست داشته چون کتاب های قدیمی حافظ و سعدی و … و گردنبند و خلاصه کلی یادگاری برای آلاله گذاشته. آلاله میخواست گردنبندو نشونم بده تعلل کردم که بگم این کارو نکنه اما تا بجنبم مقنعه شو بال زده بود وگردنبند روی گردن سفید و قشنگش پیدا بود. درست نمیدونستم گردن قشنگ تره یا گردنبند. این نیم وجبی بد جوری داره ناخواسته منو اذیت میکنه. دست خودش نیست. اصلا فکر هم نمیکنه که داره چه بلایی سرم میاره. همین طوری کم بهش وابسته نشدم. همه ی فکر و ذکرم شده. خنده هاش توی ذهنم تکرار میشه. ناخود آگاه با ترانه مقایسش میکنم و خودمو سرزنش میکنم که چرا عاشق همسر به این خوبی نمیشم ولی انگار عشق و ازدواج متضادن. چه بسا اگه با آلاله هم ازدواج میکردم همین آش بود و همین کاسه. واقعا چرا آدم نمیتونه عاشق همسرش بشه؟
۲۴بهمن
جواب سوالمو پیدا کردم، آدم عاشق همسرش نمیشه چون بهش رسیده. یکی از ضروریات عشق به نظر من جداییه. وقتی از معشوقت جدا میشی فقط خوبی هاش ذهنت رو پر میکنه. حالا چی شد که فهمیدم؟
ترانه رفته خونه مامانش چون حال مادر زن عزیزم کمی بد شده. ناگفته نماند که من هم بهش سر زدم وآرزوی سلامتیشو میکنم ولی زیاد اونجا نمیمونم. حس میکنم جای ترانه خالیه تازه وقتی نمیبینمش خوبی هاش یادم میاد. قشنگی هاش یادم میاد. همین دیشب بود که به عکسش نگاه میکردم که به دیوار آویزونه، تازه بعد مدت ها فهمیدم که چقدر چشماش قشنگه. اگه منطقی باشم باید بگم چشم و ابروی قشنگی که داره، مژه های خوشگل و پر پشت سیاه، صورت و بدن برنزه، اندام بی نظیرش طبیعتا عالیه. اما از اونجایی که فعلا طبیعی نیستم به طبیعت توجه ندارم. به سازش نگاه کردم و یادم اومد که چه صدای خوبی داره و چقدر قشنگ و دلنشین ساز میزنه، البته از پدرش یاد گرفته، پدرش اهل ساز و آوازه ولی شغلش خطاطیه. خانواده هنری هستن. خط ترانه هم هرچند به پای پدرش نمیرسه ولی خیلی خوبه. اینو وقتی دستگیرم شد که برام یاد داشت گذاشته بود که مادرش مریضه ، برم دیدنش. خطش بعد از خستگی روزانه روحنواز بود.همیشه خطش رو می دیدم اما بهش فکر نکرده بودم. شاید بخاطر همین هم خیلی ازم دلخور باشه که در این صورت حق داره. کاش وقتی هم که کنارمه قدرشو بدونم. نمی دونم دارم چکار میکنم، از طرفی دوست دارم عاشق زندگیم بشم، از طرفی تو عشقی که گیر کردم دارم دست و پا می زنم، نه می تونم رها بشم نه می خوام که رها شم! وابسته شدم، از طرفی هم تازه انگار با ترانه آشنا می شوم، تازه می بینم که چقدر بد کردم، بی توجهی کردم، و حالا حق می دهم که نا امید شود.
۲۸بهمن.
در حالی این سطور را می نویسم که تمام دنیای شیشه ای من خرد شده. چرا؟ چون آلاله ی عزیزم، در شرف ازدواج است. برای او خیلی زود است که ازدواج کند اما … این شاهزاده نو رسیده دل آلاله رو برده. خون خونم رو میخورد وقتی آلاله از محسنات علی آقا تعریف میکرد. اما بد تر از همه این که مجبور بودم وانمود کنم خیلی خوشحالم. و چند تا حرف دروغ محض هم برای اثبات زدم. از جمله این که دعا میکنم حالا که انقدر عاشق هم هستین به هم برسین و سالهای سال به خوبی و خوشی زندگی کنید. من اصلا نفهمیدم که این علی از کجای روزگار پیدا شد و آلاله رو دزدید. انقدر هم این آقا ی مؤمن روش تأثیر گذاشته که موهای قشنگ چتریشو میکنه تو و خنده هاش هم آروم و بی صدا شده. حس میکنم قلبم داره پاره پاره میشه. دختر به این قشنگی، به این مهربونی، شادابی آخه زوده که ازدواج کنه.
۴اسفند.
هنوز حالم خرابه. اما این حقیقت داره که آلاله مال من نبود. حتی این چند روزه با ترانه هم بد اخلاقی میکنم. فکر می کنه افسردگی فصلی گرفتم. دلم براش میسوزه و خودم رو مستحق این همه مهربونی نمیدونم. دو روزه که سر کار نمیرم و از صبح میرم ولگردی. به آلاله فکر میکنم. دنبال راه چاره ام. چطوری بگم؟ آلاله رو میخوام. آخه چرا باید این طوری بشه؟ حتی … گریه هم میکنم. از درد وجدان. از درد عشق. یعنی آلاله خودش نمیدونست من این همه دوستش دارم؟ مقصرخودمم که نگفتم و تو دلم نگه داشتم. آخه چه سودی داره؟ چرا من نباید عاشق بشم. چه گناهی کردم که زود ازدواج کردم. از ازدواجم پشیمونم.
۸اسفند.
اتفاقی آلاله رو توی پارک دیدم. اما خیلی عجله داشت و داشت می دوید. خواستم باهاش احوالپرسی و صحبت کنم که گفت: علی جون خونشونه، آلاله هم داره می دوه که برسه خونه. معنی حسادت رو تمام و کمال فهمیدم.
۱۱اسفند.
ترانه از غر غر ها و رفتار غمگین و عصبی من به تنگ اومد و خودش ترتیب یه سفر یک هفته ای رو داد. همش هم میگه یه خبر خوب داره. باهم رفتیم شیراز. خودش هتل رزرو کرد، اول خیلی مخالفت کردم اما بعد کوتاه اومد. با هم به سفر رفتیم. خوشا شیراز و وصف بی مثالش، هوا عالی و آفتابی بود. خودش نشاط انگیز بود. ترانه هم که با آواز و شیطنت هایش حال مرا حسابی جا آورد.
انقدر ازش دور شده بودم که نمیفهمیدم چه جواهری دارم. احساس عذاب وجدان داره خفم می کنه.
۱۵اسفند.
دیروز که داشتیم به تهران برمیگشتیم ترانه خبر خوبش رو گفت. بارداره. نمیدونم درست چه حسی دارم. خوشحالم، میترسم، ناراحتم، دلهره دارم، نگران ترانه ام. خلاصه کلی از احساس های متضاد در من تجلی پیدا کرده. یه بخشی از فکرم پیش آلاله هست(باز شکرش باقیه که همه ی ذهنم نیست) یه بخشی پیش ترانه هست و این که چه حسی داره؟ این که یه وقت باعث ناراحتیش نشم، سختش نباشه، آسیبی نبینه، از اون افسردگی ها که میگن نگیره، من خوب بلد نیستم باهاش حرف بزنم تا بگم چه حسی دارم واسه همین نگرانم که فکر کنه از باردار بودنش ناراحتم، یا بچه رو بیشتر از اون دوست دارم. یه بخشی از فکرم پیش بچه هست. خلاصه این که بازم فکرم مشغوله ولی از قبل از مسافرت خیلی بهتره.
۱۶اسفند
باز هم از اول دفتر را مرور کردم. خاطراتم دوباره زنده شد. علی خوشبخت ترین مرد دنیاست که با آلاله ازدواج کرده. البته ۲۰فروردین عقد کنان است. باید این راز را سر به مهر نگه دارم و نگذارم ترانه بویی ببرد. او لیاقت مهربانی را دارد نه خیانت. خیلی مهربان مرا از افسردگی بیرون آورد. بهترین خوبی او این است که کنجکاوی نمیکند. و میداند کی مرا تنها بگذارد.
اما از آلاله نمی توان گذشت. به وصالش که نرسیدم، اما در دلم دوستش خواهم داشت. و دورادور مراقبش خواهم بود. همین که ابراز نمی کنم کافیست. اما در دلم احساس خوبی ندارم. احساس پاکی عشق ندارم. احساسی که به ترانه دارم پاک است، به آلاله سوء نیت ندارم. اصلا نمی دانم درست و دقیق چه دارم و چه ندارم!
با خودم فکر میکنم این بچه چه خواهد شد با این پدر سر به هوایش.خدا کند او سربه زیر باشد. اما فرصت شیطنت را تا مجرد هست به او میدهم.
ترانه کمی حساس شده. تازه فهمیدم که چقدر به من وابسته است. می دانستم خودم چقدر وابسته ام اما فکر نمیکردم او هم این طور باشد. میخواهد کنارش بنشینم. و ابراز احساسات کنم اما فکر می کنم باید یک دوره کامل ابراز احساس ببینم چون خیلی ضعیف هستم.
۱فروردین.
عجب سالی گذشت. نیمه دوم به اندازه چند سال ماجرا داشت. ترانه با فرزند توی شکمش کنار آمده. گاهی از زبان او با من صحبت میکند امروز هم از طرف او عیدی گرفت. امسال میخواست کنکور بدهد اما با این شرایط فکر نمیکنم قصد این کار را داشته باشد. دائم کتاب میخواند. درمورد بچه، تربیت و این مسائل. درس هم میخواند اما نمیدانم چه پیش می آید. بگی نگی بیشتر مراقبش هستم. گاهی فکر میکنم اگر دختر بود نامش را آلاله میگذارم اما این ظلم بزرگی در حق ترانه است. به همین دلیل بار ها به او گفته ام که نام بچه را خودش انتخاب کند. هنوز از توهمات بیرون نیامدم. تا کمی بیخیال میشوم فکرش مثل ابر خیالم را سایه دار می کند. تا با ترانه گرم می شوم انگار پر خیالش را آتش زده باشم، سر و کله فکر آلاله پیدا میشود. اینها که نوشتم فکر های الآن است. آن موقع که در خیالات غوطه ور می شوم اصلا به این منطق هایی که می نویسم فکر نمی کنم. و به اینکه عشقم را ابراز نمی کنم دلخوشم…دلخوش…دلخوش… شاید دارم خودم را فریب می دهم. خوابم گرفته.
۲۰ فروردین
امروز عقد کنان آلاله است. از صبح حالم گرفته بود. حوصله ارباب رجوع و کارمند و آبدارچی را نداشتم. عصر آنچنان خسته بودم که انگار کوه کنده ام. وقتی به خانه رسیدم ترانه را در آغوش کشیدم و خستگی ها را با او در کردم. روحم پریشان بود. ترانه برایم آواز خواند اما بیشتر یاد آلاله افتادم. اشکی گوشه چشمم نشست که ترانه آن را دید. خندید. صدایش مثل خنده آلاله شده بود. سرم را به زانویش گذاشت و دلداری ام داد که هیچ موضوعی ارزش غصه خوردن ندارد. بهزاد عزیز من چه بر سرش آمده که گریه میکند. هرچه باشد مهم نیست. بخند تا دنیا به رویت بخندد و این صحبت ها. شرمنده بودم که پیش همسرم ضعف نشان دادم اما با ترانه ای که خوانده بود و خنده اش یاد دلبر کوچکم که امروز رسما از دستم رفت افتاده بودم. به ظاهر با دلداری های ترانه آرام شدم اما این بار بر خلاف همیشه که ترانه آرامم میکرد به آرامش نرسیدم. به خودم نهیب میزدم که مردی شدی، داری پدر میشوی آنوقت دلت پیش یک بچه ی شیطان و بازیگوش گیر کرده؟ آن همه پاکدامنی و ادعای وفاداری کجاست؟ آیا اگر ترانه علت گریه ات را میدانست باز هم میگفت مهم نیست و گریه نکن؟ آخر کمی به عقل بیا. مگر چه چیزی بین شما بود غیر از کلام؟
خوابم نمیبرد. بقیه فکر هایم را در بالکن ادامه دادم.به خود میگفتم که مالیخولیایی شدم و با فکر کردن به آلاله دارم زندگی خودم، ترانه و فرزند در راهمان را تباه میکنم. باید سرم گرم باشد. بهتر است به خواندن زبان مشغول شوم که هم خیلی لازم است هم فکر و ذکر آدم را به خود مشغول میکند.
همین الآن ترانه غلتی زد و چهره اش در نور چراغ مطالعه پیدا شد. نمیدانم چرا حس میکنم معصوم تر از قبل شده. مهربان تر شده. شاید هم به دلیل مادر شدن است. من چه مرد بی عاطفه و بی وفایی هستم.
نظرات شما عزیزان: